به نام خدا
هوا گرفته بود. از پنجره ی اتاقم به آسمون غم گرفته خیره شده بودم. آسمون مثل
دل امام زمان عجل الله تعالی فرجه بود.
داشتم به امام زمان عجل الله
تعالی فرجه فکر می کردم. داشتم به خودم و اعمالم فکر می کردم.
به شرمندگیم در مقابل حضرت، به اینکه چقدر قول و وعده و وعید الکی میدم به خودم و خودش و خیلی زود می زنم زیر همه چیز،
به این که چقدر زود بی هیچ توقعی تو جای جای زندگیم کمکشو ازم
دریغ نمی کنه اما من حتی در پی یه تشکر ساده ازش برنمیام،
این که همیشه چقدر ازش
توقع دارم و حتی گاهی چقدر ازش گلایه می کنم اما اون بازم مهربونیشو سرازیر زندگیم
می کنه.
[ سَجیِتُکُمُ الکَرَم و عادَتُکُمُ الاحسان.] در این احوال بودم که
بغضم ترکید. مثل همیشه سرمو رو پاش تصور کردم که داره پدرانه نوازشم می کنه.
گونه
هام خیس شد. ازش عذر خواهی کردم بابت همه چی. بازم مثل همیشه بهش قول دادم.
نمی
دونم چقدر پای قولم می مونم. کاش حداقل یه زمان چشمگیری باشه.
نگاه منتظِرِ تو به چشمِ خیسِ دعایم پدرمراتوببخشا پدر مرا تو ببخشا
امام حسن عسکری (ع)می فرمایند :
… والله لیغیبن غیبه لا ینجو فیها من الهلکه الا من ثبت الله عزوجل علی القول بامامته و وفقه (فیها)للدعا بتعجیل فرجه.
سوگند به خدا، حضرت مهـدی(عج) آن قدر غایب می شود که در زمان غیبت (طولانی اش )از هلاکت نجات نمی یابد
مگر کسی که خدای بزرگ ،اورا بر عقیده به امامت مهدی (عج) ثابت گرداند
و به او توفیق دهد که برای تعجیل فرجش دعا کند.
شهادت امام عسکــری(ع) و نشستن گرد یتیمـی بر چهره امـام زمان(ع) تسلیــت باد
کمال الدین ،ج۲ ،ص ۳۸۴
هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت... میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
جمع کبوتران خوشآواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
حتا یکی به عشق تو آیا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکهپاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوشست
* السلام علیـک یا علـی بن موسی الـرضـا
یا انیـس النــفـوس *
به نام خدا
یادش به خیر اون روزها . .. هر سال شب یلدا که می شد لباس زمستونی می
پوشیدیم ،
می رفتیم تو حیاط می نشستیم روی تختی که آخر تابستون جمع شده بود و تا تابستون
بعد فقط یک شب یلدا پهن می شد .
پدر بزرگ هم که خیلی سرمایی بود یک پتوی گرم دور
خودش می پیچید و می شد گل مجلس . همه نوه نتیجه ها از ریز و درشت به حرفهاش گوش می
دادیم .
انگار از ته دل همه ما حرف می زد. یه جورهایی به دلمون می نشستجهت مشاهده کامل مطلب به ادامه مطلب بروید....