هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت... میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
جمع کبوتران خوشآواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
حتا یکی به عشق تو آیا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکهپاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوشست
* السلام علیـک یا علـی بن موسی الـرضـا
یا انیـس النــفـوس *
از خویش که بریده باشی، دیگر خود نیستی؛ خودی نداری. هیچ چیزت به
اختیار تو نیست.
نه سخنی داری، نه فکری. نه می توانی رزق خویش را مهیا کنی و نه
حتی آزاری را از خود برانی.
حتی توان بر پای ایستادن هم نداری. یکسره وابسته می
شوی؛
وابسته به "ولیّ". او تو را رزق می دهد؛ می نشاند؛ می خواباند؛ راه می برد؛
به این سو و آن سو می گرداند... . گویی طفل شده ای. و خدا با تو چنان است
که مادر با کودک؛ از آن هم مهربانتر.
روز هفتم روز این طفل است؛ علی اصغر علیه السلام.
ای داغدار اصلی این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا
تنها امید خلق جهان یابن فاطمه
ای منتهای آرزوی اولیاء بیا
بالا گرفته ایم برایت دو دست را
ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا
فهمیده ایم با همه دنیا غریبه ای
دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا
از هیچکس به جز تو نداریم انتظار
بر دستهای توست فقط چشم ما بیا
هفته به هفته می گذرد با خیال تو
پس لا اقل به حرمت خون خدا بیا
بیش از هزار سال تو خون گریه کرده ای
ای خون جگر ز قامت زینب بیا