تذکراتـــــ امـام زمانـــی

حرف دلــــ ♥ های یکــــ محبــــــ | متن تدکری -- شعر --سخنرانی --سرود--کلیپ |

شــب یـلـدا

يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۰۳ ق.ظ

yalda night

به نام خدا

 

یادش به خیر اون روزها . .. هر سال شب یلدا که می شد لباس زمستونی می پوشیدیم ،

می رفتیم تو حیاط می نشستیم روی تختی که آخر تابستون جمع شده بود و تا تابستون بعد فقط یک شب یلدا پهن می شد .

پدر بزرگ هم که خیلی سرمایی بود یک پتوی گرم دور خودش می پیچید و می شد گل مجلس . همه نوه نتیجه ها از ریز و درشت به حرفهاش گوش می دادیم .

انگار از ته دل همه ما حرف می زد. یه جورهایی به دلمون می نشستجهت مشاهده کامل مطلب به ادامه مطلب بروید....

 

من  اون روزها خیلی کوچیک بودم اما با همون سن کم می فهمیدم که شب یلدای خونه ما با شب یلدای خونه های دیگه خیلی فرق داره .

نه انار سرخی بود ، نه آجیل رنگارنگی ، نه هندونه  شیرین و نه باقلوا!



یه سینی چایی خوش رنگ و آب، تو استکان های کمر باریک لب طلایی که توی اون شب سرد خیلی می چسبید

و حرف های شیرین پدر بزرگ که جای قند کنار چایی رو پر می کرد!



هنوز همه جمله هاش رو یادم هست که می گفت:



حواستون رو به سرخی هندونه و سرخ تر بودن انارو سفره قلمکار و فال حافظ نسپارید....

آخه شب یلدای ما مثل بقیه شبهای یلدا معلوم نیست کی سحر میشه! معلوم نیست کی پر نور میشه .

توی این همه تاریکی غوطه ور شدیم و لحظه هامون رو میگذرونیم .



یه چیزهایی از حرفهاش می فهمیدم ، بقیه اش را هم گوش می کردم ، می دیدم که توی چشمهای بابا و عمو اشک جمع شده بود .

مادر بزرگ هم داشت زیر لب دعا می خوند . ساکت می نشستم و سرم رو می انداختم پایین و به حرف های پدر بزرگ خوب گوش می دادم .

توی ذهنم فکر می کردم که منظورشون چیه ؟! مگه این شب چه قدرقراره طول بکشه؟!

نگران بودم که نکنه تا و قتی من بزرگ می شم هنوز تاریک باشه و شب یلدا تموم نشده باشه !



پدر بزرگ می گفت: تاریکی دنیا داره مثل شب یلدا طولانی میشه !

حواسمون باشه خوابمون نبره و یادمون بره که منتظر صبحیم تا زندگی کنیم و بندگی... .

توی سرم شده بود پر از علامت سوال که ازمون خواست همه با هم دعای فرج بخونیم

. وقتی دعا تموم شد مادر برزگ قرآن های کوچیکی رو که با مادرم از کنار حرم امام رضا علیه السلام خریده بودند رو


با یک بسته شکلات خوشمزه میگذاشت توی دستهای کوچولومون که رو به آسمون بود.



حالا که از اون روزها فقط عطر خاطراتش برام مونده می فهمم که چه یلدای طولانی داریم .

می فهمم که پدر بزرگ چی می گفت . کاش زودتر صبح از راه برسه و خورشید طلوع کنه و از تاریکی نجاتمون بده



به قول پدر بزرگ که اون شبها زمزمه لبهاش این شعربود

:

یک ثانیه از عمر دراز شب یلدا

باعث شده تا صبح به یادش بنشینیم 



ده قرن زِ عمر پسر فاطمه بگذشت

یک شب نشد از داغ فراقش بنشینیم 



اللهم عجل لولیک الفرج

 

  • وَهَب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی